سلام عزيزان.به عمق تنهايي خوش آمديد.عزيزان من به ديدن وبي نميام پس دعوت نکنيد که شرمنده بشم.اميدوارم لحظات خوبيو در عمق تنهايي داشته باشيد.اگه نظري پيشنهادي انتقادي داشتيد بهم بگيد ممنون

عمــ ـــق تنهــ ـــایی

گاهی تنهایی ام آنقدر عمیق است*که در آسمان هم احساس میکنم در قفسم.










شبي ملانصرالدين خواب ديد كه كسي ۹ دينار به او مي دهد، اما او اصرار مي كند كه ۱۰ دينار بدهد كه عدد تمام باشد. در اين وقت، از خواب بيدار شد و چيزي در دستش نديد. پشيمان شد و چشم هايش را بست و گفت: «باشد، همان ۹ دينار را بده، قبول دارم.»

___________________ 


روزی ملا به در خانه ی همسایه رفت و از او درخواست یک دیگ را نمود. همسایه ظرف را داد.
.
.
.
بعد از چند روز بعد ملا دیگ را به همراه یک دیگچه آورد.

.
همسایه با تعجب پرسید که دیگچه دیگر چیست؟

ملا پاسخ داد که دیگ یک دیگچه زایید و همسایه با خوشحالی پذیرفت.

چند روز بعد دوباره ملا دیگ را درخواست کرد همسایه به امید زاییدن دیگ، دیگ را به او داد و مدتی گذشت و

ملا دیگ را نیاورد.

همسایه برای دریافت دیگ خود را به در خانه ی ملا رسانید و دیگ خود را درخواست کرد.

اما ملا با گریه پاسخ داد که دیگ مُرد.

همسایه با تعجب پرسید مگر دیگ می میرد؟

ملا گفت: این بار هم مانند بار قبل دیگ در حال زاییدن بود که سر زا مرد!!!!!! 

______________________


یک روز ملا دست بچه ای را گرفت و به دکان سلمانی برد. به سلمانی گفت: من عجله دارم، اول سر مرا

بتراش ، بعد هم موهای بچه را بزن. سلمانی سر او را تراشید. ملا کلاهش را بر سر گذاشت و گفت: تا

موهای بچه را اصلاح کنی برمی گردم. سلمانی سر بچه را هم اصلاح کرد ولی خبری از آمدن ملا نشد. به ..

بچه گفت: چرا پدرت نمی آید؟ بچه جواب داد: او پدرم نبود. سلمانی گفت: پس کی بود؟ گفت:مردی بود که

درکوچه به من گفت بیا دونفری برویم مجانی اصلاح کنیم! 

______________________________


روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش

داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد.

ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است
.
.
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا نفرین کرد من گوسفند شدم ولی چون
.
صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.

ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
.
روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش او را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا

مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی! 

___________________


هواي گرم
ملانصرالدين روزگاري در شهر بغداد زندگي مي کرد.
بعد از مدتي از آنجا به شهر خودش بازگشت.
مردم به ديدنش آمدند و گفتند: جناب ملا! بگو بدانيم آنجا چه کار مي کردي؟
ملانصرالدين جواب داد: فقط عرق مي کردم! 


نيکو صورت
پسر کوچک ملانصرالدين از خانه بيرون آمد.
يکي از دوستان سراغ ملا را گرفت و گفت: پدرت کجاست؟
پسر جواب داد: در خانه است و به خدا دروغ مي گويد.
پرسيد: مگر چه مي گويد؟
پسر گفت: راستش پدرم از صبح تا حالا آينه در دست گرفته است و در آن صورت خود را مي بيند
و مي گويد: خدايا شکرت که سيرت و صورت مرا نيکو آفريدي!

شراب گرم
از ملانصرالدين پرسيدند: شراب گرم را چه مي نامند؟
ملانصرالدين گفت: گرم شراب.
باز پرسيدند: اگر سرد باشد چي؟
ملا گفت: ما آن را زود مي خوريم و مجال نمي دهيم که سرد شود 

______________

?

Love Icons

Love Icons



با کليک روي +? عمق تنهايي رادر گوگل محبوب کنيد

style=div style=0&br onmouseover=br20br